داشتم در جریانِ تصحیح لایتناهی مادرانگی ام جان می کَندم. بیش از حد به خودم نزدیک شدم تا به نقص های وجودی ام آگاه شوم. تا چیزهایی را درست کنم. تا همه چیز را سرجای خودش قرار دهم. میخواستم در راه این گذر وشناختن، کسی باشد که رویم اثر بگذاردتا وحشت های سرخوردگی به سراغم نیایند، تا نقشه ی درونی ام را به دست بگیرد و مرا به مقصد و مقصودم نزدیک کند. خواستم تقلا کنم تا قبل از اینکه بمیرم زندگی عاطفی، شغلی، تحصیلی دخترم را بیمه کنم. داشتم به زندگی فرصت میدادم تا آن رویش را به من نشان بدهد اما بزرگترین دستآوردم در این راه، از دست دادن فرزند دلبندم بود.
عاشق آن لحظه هایی هستم که دخترم توی تاریکی خوابالوده با انگشتهای نازکش دستم را می جویَد تا از حضورم مطمئن شود. عاشق آن لحظه هایی هستم که با مهربانی های کوچکش شعور انسانی بالغش را بهم نشان می دهد وخیالم را راحت می کند که مادرانگی غلط غلوط و زیر استانداردم را هم درک می کند وسعی نمی کند بی پرواتر آزارم دهد. به هرتقدیر او میداند که رمز بقایم است و اینکه من را بلد است را دوست دارم. |
در همسایگی ما یک فرد نابینایی زندگی می کند که همیشه احساس می کنم می بیند. چون به راحتی از خیابان ها عبور می کند و به راحتی مشتری راه می اندازد و به راحتی باقیمانده ی پول مشتری را پس می دهدو به راحتی زندگی می کند. همیشه سعی می کنم خودم را متقاعد کنم که از طریق گوشها وسایر حسهایش روزگار می گذراند و همه ی وجودش را به خدمت گرفته است تا برایش جای خالی چشمهایش را پرکنند. اما مشاهداتم سُمبه ی پر زورتری دارند و نمی گذارند نابینایی اش را از دل باور کنم و همیشه در تلاشم بفهمم دارد می بیند یا نه ومعمولاً تلاشهایم بی ثمر می مانَد. حالا که این خبر در محله پیچیده که غلام نابینا یک دل نه صد دل عاشق شده است و با صدای بلند آن را جار زده است، باخودم می گویم چطور ممکن است مرد نابینایی که همسری داردبهتر از فرشته ها و فرزندانی آرام وسربزیر، مثل جوانی بازیگوش دل به دختری ببندد که اورا ندیده؟! عاشق شدن یک مرد نابینای پنجاه-شصت ساله زیادی برایم سنگین است وعشق که همیشه برایم چهره ی مهربانی داشته حالا دیگر چهره ی دوست داشتنی اش را از دست داده و گویی منفور شده است. حالا که افسار یک آدم نابینا را گرفته و اورا به هر طرف که خاطر خواهش هست می کشاند. حالا که توانسته یک آدم نابینا را با یک دختر کم سن وسال جفت وجور کند وبی رحمانه حضور مهربان و حمایتگر یک زن را ندیده بگیرد. انگار که آتش درون زنش به سمتم شعله کشیده باشد. حالا که می بینم نابینای محله یمان را تبدیل کرده به عقل لخت شده ای که سوزنش گیر کرده روی دختری. اینها کافی نیست تا ایمان بیاورم که او نابینا نیست و لااقل کمی از درز چشمهایش می بیند؟! |
غَش در هر معامله ای حرام است. معامله ی دیده ودل که جای عزیزِ خودش را دارد.
شاید بهتر باشد آدمی هم برای نگه داشتن محبوبِ پرنده سانش مثل پرنده بازهای حرفه ای باشد. باید راههای جَلد کردنش را بداند و بلد باشد جوری پرهاوبالش را بچیند که نتواند از یک حدودی دورتر برود. یا جوری برایش دانه بریزد که هوسِ بامِ دیگری را نکند و نتواند به آسانی بامِ بلندِ دوست داشتن آدمی را ترک کندو خلاصه راهِ برگشتی برایش نگذارد هرچند که شاعر می فرماید: که راه در دلِ خوبان به زور نتوان یافت.
اصرار آدمها را برای زودتر سر پا شدن ِ بعد از عزا را نمی فهمم.اینکه می خواهند هنوز خاک مرده ات خشک نشده از عزا دربیایی را نمی فهمم.اینکه نمی گذارند بابت از دست دادن های بزرگت حسابی ضجه بزنی و چنگ بی اندازی به همه چیز و تلاش کنی تا برگردند. یکی بیاید بهشان بگوید آدم خودش حقیقت را می داند. مرگ را می شناسد. با از دست دادن غریبه نیست. همیشه در جان خیلی از ماهایی که دلی در سینه یمان داریم که به عشق و دوست داشتن گره خورده است، یک هراس از دست دادن هم پا به پایش بوده و چه شبها وچه روزهها که مثل گنجشک لرزان با ترس از زمین عشق دانه برداشته ایم تا مبادا شکار شویم یا زخمی. دروغ محضی ست یکی بیاید بگوید از دست دادن برایش مهم نیست یا زندگی اش متصل به هیچ چیزی نیست جز زندگی. آدمها مثل سگ دارند دروغ می گویند هم به خودشان و هم به بقیه. همه ی ما آدمهای دوپا ترس از دست دادن داریم و همه ی ما آدمهای دوپا با از دست دادنها از دست میرویم یکی کمتر ویکی بیشتر. آن یکی که بیشتر لابد زندگی خوب باهاش تا نکرده وکفه ی از دست دادنش سنگین تر بوده تا به دست آوردنش. از دست دادن هم که ربطی به سعی برای از دست ندادن ندارد. یکی از دست می رود، یکی می خواهد که از دستت برود توی دست دیگری و در هردویشان تویی که از دست دهنده ای یک مقصر بی تقصیری. بیایید این بازی را تمام کنیم و در سوگواری دلِ همدیگر شریک شویم. بیایید دست کشیدن روی غمها را جور دیگری امتحان کنیم. باور کنید برای کسی که در مرحله ایست که جهان وزندگی برایش تنگ وقفس شده روضه ی حضرت عباس خواندن دردی را دوا نمی کند.بدتر متلاشی و جریحه دار و آشفته و غریبش می کند. بیایید کسی که تبش گرفته ودر انتظار عیادت است را بی حرفی پاشویه کنید تا تبش درجه به درجه کم شود و از هذیان بی افتد. آدمی که از دست می دهد سرزنش ندارد.خودش سرزنشهایش را کرده و در دادگاه خودش هزار بار متهم وتبرئه شده.بیایید لباس مشکی آدم را به وقتش از تنش در بیاورید.بیایید آدم را به وقتش به برگشتن به زندگیِ دوباره، امیدوار کنید. بگذارید آدم بی مزاحمت، چله سکوت و عزایش را بگیرد.
قبلنها من آدم ِ بدجورعاشقی بودم. از آن عاشقهای خرمسلک. عاشقهای نسنجیده. اینی نبودم که الان هستم. الان یک کرگدن پوست کلفتم. یک آدم ترسو که وقتی مثل دیوانه ی شکست خورده ی محله اش به " دوستت دارم " بر می خورد راهش را کج می کند. من را ترسانده اند. حالی ام کرده اند که به هیچ آدمی اعتماد نکنم.حالی ام کرده اند دوری دوستی می آورد.حالی ام کرده اند آدمها پرنده اند. بعضیهاشان هم یکهو می زنند روی ترمز. حالی ام کرده اند دلتنگی هایم را به تارو پود تنهایی های خودم گره بزنم. به من یاد داده اند دل اصلاً آن چیزی نیست که تا الان فکر می کرده ام و فقط یه تکه گوشت است که میتوانم بی اندازمش جلوی سگ وگربه و هورمونهای احمقم را مهار کنم و همه چیز زیر سرِ اُکسی توسین است به همین سادگی. جانم برایتان بگوید من هم قبلنها مثل شماها بودم صبور ِ آرام با قلبی مطمئن و انتظاری برای پایان شبهای سیاه. گنجشک دلم با یک چیزهای ساده ای خوشحال می شد و مثل کودکی که بهش وعده ی دروغ می دهند فریب می خوردم.من هم مثل شماها وابسته بودم.دلبسته بودم.جانم در می رفت برای یک لحظه هایی ورسیدن به یک عطرهایی ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان سرِ عشقم را در مسلخِ غریبانه ای بریدند وروی سینه اش گذاشتند. دوستانِ عاشق ِ دونفره ای که به من می گویید چطور می توانم؟ دوستان ِ فقدان زده ای که به من می گویید که نمی توانید جای خالی محبوب را تاب بیاورید، دوستانی که در آغوش من گریه می کنید برای جراحت هایتان، دوستان بی تفاوت وبا تفاوت وسرد وگرم و عاشق وخنثای من! خواستم بگویم از یک جایی به بعد کاری از دست کسی بر نمی آید فقط باید بنشینیم و صبر پیش گیریم و گاهی هم برویم ودنباله ی کار خویش گیریم وانگار نه انگار که " عشق آخرین عبادت ماست "
حالا دیگر یاد گرفته ام " لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود"
یکی از اصلهای دوست داشتن همینی ست که یاد گرفته ام.
اینها را دارم برای زنی می نویسم که تکرار خود من است.
جانم برایش وبرای همه ی شماهایی که دوست داشتن هایتان زخمی است بگوید اگر به کاکتوس اینهمه عشق ورزیده بودید تا حالا برای خودش پیچکی شده بود که تا ارتفاع ابدیت رسیده بود.اگر اینهمه طوافی که دور یک آدم کردید دور یک ستون آهنی می کردید تا حالا آدم شده بود. اگر اینهمه انتظاری که برای یارهای بی محتوایتان کشیدید( من را ببخشید شاید هم با محتوایتان) برای مهدی غائب از نظر کشیده بودید یا عیسای زمان تا حالا رخ نموده بودند.
جانم برایتان بگوید دریا گاهی ام نامُراد می شود و می بلعد.گاهی طوفانی می شود و موجهایش به سنگ و صخره می کوباند.
بیایید همه با هم عشق را به احترام خودش سکوت کنیم که مثل قرآن های خاک گرفته ی لب طاقچه یمان مهجور و مغبون و مغموم نشود. بیایید به عشق در آغوشهایمان پناه بدهیم مثل مادری که فرزندش را. بیایید با وقار عاشقی کنیم جوری که هیچ غیری نفهمد تا استهزا و تحقیر نشویم. بیایید خوب باشیم.رسا باشیم.رها باشیم...
دلم می خواست چیزی غیر از خودم بودم مثلاً گنجشکی بر لبه ی پنجره ات که تو برایش دانه می پاشی یا غباری بر آینه ات که دست تو لمسش می کند یا اصلاً گوشی ات که تو مدام باز و بسته اش میکنی و انگشتانت روی تنش می لغزد و می رود توی جیبت. روی سینه ات وقتی طاق باز خوابیده ای یا زیر بالش ات وقتی دمر خوابیده ای یا روی گوشت وقتی زنگ می خوردیا دکمه ی پیراهنت که می تواند بوی انگشتان تو رو به جان بکشد. شاید هم بهتر بود یک عضو جدایی ناپذیر از تنت می بودم که با تو می خوابد با تو بلند می شود. با تو شاد می شود وغمگین. با تو حتی عاشق می شود و فارغ. با تو بی حوصله می شود. با تو می رود و می آید. شاید اینجوری دیگر عاشق بدپیله ای به نظر نمی آمدم که عشقش بوی دردسر می دهد. در هر حال یک چیز تو بودن بهتر از این بود که هیچکس تو باشم
زخمهای مرا تازه می کنند
دردهایم را زنده...
تمام زنان با دستهای خسته
تمام زنان با بغضهای در گلو
با قلبهای سرکوب شده
با حرفهای کنج سینه پنهان
با رازهای مگو
خنده های نصف نیمه ی زخمی
چشمهای مضطرب دو دو زَن
با روحهای منتظر
با عشق های روی دست مانده...
با کِشتی های به گلِ نشسته ی دوستت دارمها...
من هنوز هم باور نکرده ام که تو مرده ای برای همین هنوز منتظرم. پشت در نشسته ام.امید دارم مثل آن دوستم که پدرش یک روزی گذاشته بود رفته بود و آنها همه جا را گشته بودند و پیدایش نکرده بودند. مثل او که هنوز که هنوز است بعد از بیست سال امید به برگشت پدرش دارد.
مطمئنم خدا این یکی را نمی داند. نمی داند مُردن یک مصدر ِ مسخره است که نمی تواند پایان یک عزیز باشد.بیا تا خدا باور کند تسلیم نشدنم دلیل دارد.بیا تا بقیه بفهمند دیوانه نشده ام.من دلتنگ آن مهربانی رفیقانه ات هستم.